به گزارش تابناک مازندران، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* سالها چشمانتظاری برای رجعت 2 فرزند مفقودابراهیم ملوان پدر شهیدان محمد و علی ملوان میگوید: هر دو فرزند شهیدم، مسجدی بودند، از همان سنین کودکی پایشان به مسجد و نماز جماعت باز شد، محمد کمی که بزرگتر شد و به مدرسه رفت، دیدم به درس در مدارس علاقه چندانی ندارد و دوست دارد به حوزه برود.
او را به قم فرستادم، شهید محمد بزرگتر از شهید علی بود ـ محمد چهارمین فرزندم بود و علی پنجمی ـ محمد سه مرتبهای به جبهه رفته بود که علی به او پیوست، رفتن علی همانا و شهید شدنش همانا، مفقودالاثر شد، بعد از آن که پیکر علی جا ماند، محمد آمد پیش من و از من اجازه رفتن به جبهه را خواست، ابتدا قبول نکردم، چون میگفتم یکی که رفته برنگشته، حالا چرا او برود.
ولی شهید محمد قانع نشد و میگفت: «هر کس وظیفه خودش را دارد، در ضمن من میروم بهدنبال علی تا او را پیدا کنم.» در ضمن من پسری دارم به نام حسن که او هم جانباز است، اینطور نبود که فقط آنها دوست داشتند، به جبهه بروند، کل خانوادهام جبههای بودند.
یکی از خصوصیات بارز شهید محمد تنفر از منافقین بود، بهشدت از این گروه معاند و ضدانقلاب بیزاری میجست، اعتقاد داشت اینها اصلاً قابل هدایت نیستند و باید با این گروهها سخت مبارزه کرد، کوچکترین ترحمیبه آنها نداشت، در اصل اینها با اصل دین مخالف بوده و هستند، هر روز چیزی را بهانه میکنند و دست به اغتشاش میزنند و آرامش را از مردم سلب میکنند.
به نظرم روز عاشورا همانطور که ماهیت ضددینی یزید را برملا کرد، بعد از 1400 سال، این روز سراسر حماسه دوباره ماهیت یزیدیان را برملا ساخت و جبهه عمر سعد کاملاً لو رفت.
تمام توجه فرزندانم به بیبضاعتها بود، کتابهایشان را مواظب بودند، پاره و چرک نشود تا سال آینده آن را به افراد بیبضاعت دهند، البته میگفتند نظام برای چاپ این کتابها هزینه میکند ما باید در حفظ آن دقت کنیم.
اگر به قفسه کتابخانه منزل ما نگاه کنید، میبینید که آنها حوزه مطالعاتیشان چه بود، بیشتر کتابهایی که میخواندند درباره مسائل دینی و اسلامی بود.
هر دو پسرم در جنگ مفقودالاثر شدند تا اینکه بعد از 12 سال فقط جنازه محمد را آوردند، جا دارد که در اینجا یادی از همسرم بکنم که خیلی برای تربیت دینی فرزندانم کوشید، یادم میآید وقتی بچهها میخواستند به جبهه بروند، به من میگفت: «حاجی! جلویشان را نگیر، بگذار بروند، اینها نروند چه کسی برود؟!»
برگه رضایت علی را حاجخانم امضا کرده بود، حسن هم وقتی جانباز شد و میخواست دوباره برود، من مخالفت کردم، دیدم حاجخانم راضی است که او برود و او باز هم به جبهه رفت.
هر دو فرزند شهیدم، ما را سفارش به پشتیبانی ولایت میکردند، عجیب امام را دوست داشتند، حتی از ما هم بیشتر، شب و روزشان خدمت کردن به انقلاب بود، علی شبها مسجد نگهبانی میداد و روزها به مدرسه میرفت، حالا خودتان حساب کنید که آنها چقدر از انرژی خودشان را صرف انقلاب کردند و بهنظرم خداوند مزد خوبی به آنها داد.
حاجخانم تا زنده بود، همیشه بهیاد آن دو اشک میریخت، از آنها میخواست در آن دنیا شفیعش شوند و من یقین دارم الان در کنار فرزندانم هست.
* ماجرای جانسوز کانالاحمدعلی ابکایی از فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا میگوید: شب چهارم عملیات کربلای پنج بود، از خط مقدم عبور کردیم، بنا بر مأموریتی که به ما محول شده بود، باید به خط دشمن میزدیم و از دژ عبور میکردیم، به باتلاق برخوردیم، بهسختی فراوان، گردان ما از اینجا سالم در رفت، وقتی آمدم روی خاکریز، کفش پایم نبود، کنده شده بود و در باتلاق جاماند، با جوراب مسیر را ادامه دادم.
آن طرف دژ، کانال بود، ما باید مسیرمان را در کانال ادامه میدادیم، شهید بلباسی فرمانده گردان ما «گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا» پشت سر ما بود، راهنما جلوی ما، قرار بود بچههای اطلاعات تا آنجا که میتوانند ما را ببرند، بعد از آن ادامه راه را خودمان برویم، «شهید عقیل مولایی» پشت من بود و گروهان یک هم پشت او به ستون، ردیف شده بودند و پیش میآمدند، بلباسی اواسط ستون بود، شهید موسی عمویی هم تقریباً آخرهاش، افتادیم داخل کانال، از نیروهای لشکر ما در داخل کانال زیاد نبودند، کانالِ بعد از بریدگی پر بود از زخمیها و شهدای لشکر 41 ثارالله (ع)، چون نیروهای شب قبل، بعد از عملیات از آنجا رفته بودند، تعدادشان کم بود، شهدای ما را هم برده بودند اما لشکر 41 ثارالله (ع) نتوانست شهدای خودش را عقب بکشد و تخلیه کند، یعنی راه ارتباطیای نمانده بود، شاید یکی از دلایلش وجود همان باتلاق بود، جنگ آنقدر شدت داشت که ماشینها دیگر نمیتوانستند بروند و جنازهها را بیاورند، وارد کانال که شدیم، بچهها را دیدیم که نشسته و دراز کشیده تا چشم کار میکرد، کنار هم بودند، کمی بعد فهمیدیم که تعدادیشان به شهادت رسیدهاند، عدهای هم مجروح بودند، جنازه عراقیها هم بین بچهها دیده میشد.
حرکت را آغاز کردیم، تندتند راه میرفتیم، من صحنهای را آنجا دیدم که شبیه تصاویر معروف جنگ ماست، شهیدی که دراز کشیده و با لبخند به شهادت رسیده و یکی دیگر از شهدا هم سرش را روی شانه او گذاشته است، این صحنه را همینطور که در کانال پیش میرفتیم دیدم و رد شدم، پابرهنه بودم و فقط جوراب داشتم، با این که بند کفشهایم را محکم به پایم بسته بودم، باز هم در گل گیر کرد و درآمد.
عبور از کانال خیلی مشکل بود، آن همه ازدحام نیرو، حرکت را کند میکرد، بهسختی جای پایی پیدا میکردیم و قدم برمیداشتیم، هر جایی که پا میگذاشتیم یا یک آدم دراز کشیده بود یا نشسته، چارهای هم نداشتیم، اتفاق میافتاد که توی تاریکی روی یک پای ترکش خورده لگد کنیم.
مجبور بودیم، کسی هم اعتراض نمیکرد، «یاالله، یاالله...» میگفتیم و رد میشدیم، حالتمان نیمخیز بود، اگر سرمان را بلند میکردیم، تیر تراشها آن را میبردند، وضعیت کانال طوری بود که یکسره نمیشد حرکت کرد، هر 10 ـ 15 متر باید استراحت میکردیم، حالا نشسته بودم، گرمم شده بود، یک نفر هم کنار من نشسته بود، یکی دیگر از بچهها هم کنار او، آن طرفتر دراز کشیده بود، این دو نفر روبهروی من قرار داشتند، با نفسهای بریدهام پرسیدم: «برادر! مال کدام لشکر هستید؟ کِی آمدید اینجا؟»
تا از قمقمهام آب بخورم، کمی گذشت، دوباره ادامه دادم: «مجروح شدی برادر؟» اما همینطور نگاهم میکرد و جواب نمیداد، من هم خیره شدم به چشمهایش، مات شده بود و هیچ تکانی نمیخورد، مطمئن شدم شهید شده، همان طور که تکیه داده بود، پلکهای نیمهبازش را بستم، تمام بدنش خونی بود، به آن کسی که کنار او حالت درازکش داشت، هم نگاهی انداختم، او هم به شهادت رسیده بود و افتاده بود آنجا، آن مدتی را که داشتم با شهدا صحبت میکردم، فکر میکردم زندهاند، چون نشسته بودند و داشتند به من نگاه میکردند، وقتی پای کسی را لگد میکردیم، اگر «آخ» می گفت یعنی مجروح است و اگر صدایش در نمیآمد، شهید شده بود.
مجروحان را از جلو منطقه درگیری کشیده بودند تا اینجا و آن آتش شدید تانکها باعث شده بود که نتوانستند مجروحان را عقبتر ببرند و تخلیه کنند، بعضی از مجروحان از شدت خونریزی همانجا جان دادند، بچههایی که در کانال زنده مانده بودند، سلام میکردند، اگر کسی لگدشان میکرد، یک آه کوچک میکشیدند، اما مجروحان عمقی، بهخاطر خونریزی، کمکم از دست رفتند، با همه این اوصاف آنهایی که زنده ماندند، در هر حالتی، ما را تشویق میکردند، میگفتند: «بروید جلو! خدا به همراهتان! آفرین شیرمرد! خدا قوت! بروید جلو!»
دیدن این همه مظلومیت بچهها، جگر آدم را آتش میزد، با آن که عمق جراحت، امانشان را بریده بود، اما لحظهای زبان به اعتراض باز نمیکردند، فقط به فکر این بودند که به حرکتشان ادامه دهند؛ نمیدانم آن شب چند تا جنازه دیدم ولی هر چقدر بود کمتر از 100 تا نبود.
* آخرین سنگر ما
آن قدر رفتیم تا به سنگری رسیدیم که راهنمای اطلاعات گفت: «اینجا آخرین سنگر ماست، جلوتر از اینجا عراقیها هستند.»
یک نهر و یک دژ بزرگ روبهرویمان بود، بعد، یک نهر و یک دژ بزرگ دیگر در طرف راستمان، عراقیها بالای این دژها بودند، حدود 40 متر از ما فاصله دارند، ما باید میرفتیم و آن دو پل را میگرفتیم، از همینجا حرکت را شروع کردیم، فاصله تا پل، 600 متری بود، به ستون یک پیش رفتیم، تانکهای اطراف، دارند از رو به رو و بغل، ما را میزنند، تونل آتش را باید میزدیم، هیچ حفاظی هم نداشتیم، در کنار دژ هفت، هشت متر خشکی وجود داشت، باید از همین کناره که گل و باتلاق هم بود، پیش میرفتیم، سرمان را بلند میکردیم عراقیها میزدند، از این سمت، هیچ جان پناه و خاکریزی نداشتیم، اول با نورافکن نشانه میگرفتند و بعد میزدند، در هر صورت به هر نحوی بود باید از این تونل جهنمی و آتشین رد می شدیم، راهنما گفت: «از اینجا به بعد را خودتان باید بروید! من دیگر شناسایی ندارم.»
با بلباسی تماس گرفتم و گفتم: «ما به جلوی پیکان رسیدیم، بچه های لشکر 41 ثارالله (ع) جلوتر از این نیستند، از این به بعد جلوی ما دشمن ایستادگی میکند؛ او هم جواب داد: «شروع کنید، با توکل به خدا شروع کنید!»
«بسمالله» گفتیم و رمز را اعلام کردیم، به عقیل مولایی گفتم: «شما برو تا من دسته دو را حرکت بدهم.» باید به ترتیب پاکسازی میکردیم و میرفتیم، فاصلهمان با پل حدود 600، 700 متر بود و این فاصله با عراقیها و تانکها پر شده بود.
* ماجرای شهادت عقیلسلاح ما هم چیزی بیشتر از کلاش، تیربار، آرپیجی و نارنجک نبود، چیزی نگذشت که تانکها نورافکنهاشان را گرفتند روی ما و عراقیها هم با خمپاره و نارنجک شروع کردن به زدن ما، ما هم همینطور پیش میرویم، درگیری شروع شد، تن به تن بود، دستهها هم همینطور دارند میآیند و جلو میروند، با این که از سه طرف، ما را مورد حمله قرار داده بودند، اما ما هم کم نیاوردیم، درو میکنیم و میرویم، میدویدیم و سنگر به سنگر میزدیم و میرفتیم، 100 متر بیشتر پیش نرفته بودیم که دیدم یکی از تانکها آتش گرفت و دارد میسوزد، متوجه شدم یک نفر زیر شنی تانک افتاده است، منورها میآمدند و چند لحظهای همهجا را روشن میکردند و دوباره تاریکی، باید سریع از کنار تانک رد میشدیم که اگر منفجر شد به ما نگیرد، یکی تازه افتاده بود زیر تانک، پیش خودم گفت: «بروم جنازه را از زیر تانک بکشم بیرون که حداقل نسوزد، اصلاً به این فکر نکردم عراقی است یا ایرانی.»
تا رفتم زیر تانک، خشکم زد، دیدم عقیل مولایی است، نمیدانم چه شد؟ شاید با تانک درگیر شده بود، بیهوش شده بود، اگر هوشیاری داشت، حتماً سعی میکرد خودش را از شعلههای آتش نجات بدهد، نگاهش کردم، به بدنش دست کشیدم، اما هیچ جای بدنش ترکش نخورده بود، کلاه آهنی هم روی سرش بود، اورکت هم داشت، دستم را گذاشتم زیر بغلش و او را از زیر تانک کشیدم بیرون و آوردم کمی آنطرفتر، هرچه صدایش کردم، به هوش نیامد، گویا موج انفجار او را بیهوش کرده بود، بچهها هم دسته دسته از کنارم رد میشدند، دو تا از بچههای امدادگر را دیدم، صدایشان کردم و گفتم او را ببرند.
یک دسته کامل از نیروهای گروهان یکم ما، اهل «روستای قراخیل قائمشهر» بودند، هر کار کردیم این بچهها را از هم جدا کنیم، نشد، می دانستیم اگر همه یکجا باشند و تلفات بدهند، در روحیهشان تأثیر میگذارد، اما همهشان اصرار داشتند یکجا باشند و پیش بلباسی قسم خوردند که اگر یک نفر از آنها شهید شد، آنها روحیهشان را نبازند و از عملیات منصرف نشوند و ادامه بدهند، عقیل مولایی فرمانده آنها بود و بزرگ آنها حساب میشد، در این تاریکی هم هیچکدام از بچههای قراخیل او را نشناختند، به امدادگرها هم سپردم که صورت او را بپوشانند تا بچههای قراخیل او را نشناسند.
آنها هم بهطور عجیبی به عقیل مولایی علاقهمند بودند، او را گذاشتند روی برانکارد و بردند عقب، او را تا دم دژی که آمبولانسها مستقر بودند، بردند، داشتند سوار آمبولانسش میکردند که یک خمپاره همانجا فرود آمد و عقیل و آن امدادگر در کنار آمبولانس به شهادت رسیدند.
فارس