کد خبر: ۸۶۶۶۰۸
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۰:۱۰ 24 June 2020

 

تابناک/در این ستــون، یــادداشت هـایم در حـوزه های متنــوع فـرهنـگـی، ادبــی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

در آپارات، صفحه مجله فیلم، گفتگوی شمس لنگرودی با سپیده آرمان را می بینم. مصاحبه کننده به شمس می گوید شعرهای شما سینمایی و تصویری است. شمس لنگرودی توضیح می دهد که وقتی شش ساله بوده دچار بیماری خاصی شده که بنا به تجویز پزشک می بایست یکی دو سال در خانه بخوابد و راه نرود.
شهر شمس، لنگرود است و شاعر برجسته ی ایران می گوید در تمام مدتی که مجبور بوده خانه نشین باشد، فقط صدای باران و قورباغه ها و آوای شغال ها را می شنیده است. با صدا همه چیز را تجسم می کرده است.
کتاب داستان های ۵۵ کلمه ای به ترجمه اسدالله امرایی را می خوانم. تینا میلبرن نوشته است: «صدای در زندان را شنید که خشک بسته شد. آزادی برای همیشه رفت…»
جی بونستل نوشته است: «پنج سال پیش از لای علف های بوستان کمپ یک گل قاصدک و شکوفه های نیلوفر صحرایی چید….»
دانیل اگرت نوشته است: «برندا به رفیق حقه بازش قول داد اگر لباس جوجه به تن کند و فرانسه حرف بزند با او راه می آید….»
جی بونستل در داستان دیگری نوشته است: «عشق او رفته بود. از شدت ناامیدی خود را از پل گلدن گیت پرت کرد. از قضا، چند متر دورتر، دختری به قصد خودکشی شیرجه زد. دوتایی وسط آسمان همدیگر را دیدند. چشم در چشم هم دوختند. کیمیای وجودشان جرقه ای زد. عشق واقعی بود…»
در تاکسی نشسته ام. داستان ها و جهان را تکه تکه می کنم. چشمـانم را می بندم. صدای کودک کاری در چهارراه می شنوم. می گوید بابایش زندان است. به بازار می روم. زنی در گذر ملاقاسم با شوهرش دعوا می کند. چشمـانم را می بنــدم که پسر بچه ی همراه شان را نبینم. به روی پل سر خیابان محسنی می روم. همان زن پریشـان در گذر ملاقـاسم را می بینم که معلق در زمین و آسمان است.
در باغ ملی، یک نفر لباس جوجه به تن کرده است. فرانسه حرف مـی زنـد. برندا گم و گـور می شود. در خانه، پنجره را باز می کنم. نیمه شب است. به شهر نگاه می کنم. چراغ ها یکی یکی خاموش می شود. تجسم می کنم که در تک تک خانه ها، شمس لنگرودی شش ساله ی بیمار، خوابیده است و فقط صدا می شنود: صدای چیدن گل قاصدک که خبری آورده است. صدای پرت شدن دختری ناامید از روی پل. صدای آدمی ساده دل که به وعده ی براندا لباس جوجه به تن کرده است و فرانسه حرف می زند. صدای هق هق بابای محبوس در میان دیوارهای بلند زندان. صدای جوانی ناامید که درست یک گام مانده تا کف آسفالت، مفهوم عشق را می فهمد. و شمس لنگرودی می گوید: «می خواستم جهان را به قواره رویاهایم درآرم
رویاهایم
به قواره ی دنیا در آمد»

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار