وقتی بنده خدا باشی پایت به مراسم شب قدر و احیا گرفتن باز می‌شود اما فرق است میان نوجوانانی که از سر خطا و جرم پایشان به کانون اصلاح و تربیت باز شده است و حالا پشت میله‌ها به درگاه خداوند ضجه می‌زنند تا از خطایشان درگذرد.
کد خبر: ۵۹۷۳۹
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۴ - ۱۱:۴۹ 10 July 2015
ساعت 11 شب است که به شهر زیبا می‌رسم، جایی که از هر کسی سراغ کانون اصلاح و تربیت را بگیری با دست به دیواری بلند در آن سوی پل اشاره می‌کند.

دیواری که در پشت آن نوجوانانی و جوانانی هسند که زیر بار تجربه‌های زودهنگام و تلخ زندگی‌شان استخوان ترکانده‌اند و وقتی پای حرف‌هایشان می‌نشینی آنقدر عمیق و جدی و تلخ حرف می‌زنند که باور نمی‌کنی 16 یا 17 ساله باشند.

به محض ورودم به کانون صدای دعای بچه‌ها را می‌شنوم، به سمت نمازخانه که می‌روم پسرهایی را می‌بینم که در تکاپو برای شروع مراسم شب قدر این طرف و آن طرف می‌روند، بیشتر از 18 سال ندارند اما روی دست و صورت و گردن اکثرشان حداقل یک رد چاقو‌ حک شده که هرکدام برای خودش داستانی دارد.


آنقدر قوی بودند که اگر اسید را نمی‌ریختم قطعاً کشته می‌شدم!

علی به جرم اسیدپاشی در یک دعوا وارد کانون شده، دست و گردنش پر از خط و خطوط کوچکی است که حکایت از دعواهای بزرگ دارد.

تازه 16 سالش تمام شده، می‌گوید: در یک دعوای خیابانی وارد معرکه شدم که از دوستم دفاع کنم، اسید رو برای باز کردن لوله‌های گرفته خانه خریده‌ بودم، وقتی نزدیک کوچه‌مان شدم و دیدم که رفیقم را تنها گیر آورده‌اند شروع کردن به کتک زدنشان، اما آنقدر قوی بودند که اگر اسید را نمی‌ریختم قطعا کشته می‌شدم!

وقتی در مورد حس و حالش در شب‌های قدر می‌‌‌پرسم سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: من بیرون از اینجا نه نماز می‌خواندم و نه روزه می‌گرفتم، اما اینجا به خدا نزدیک شدم، خیلی پشیمانم و قطعاً اگر بیرون بروم به یک زندگی آرام و بی‌ دردسر فکر می‌کنم.

علی هم مثل خیلی دیگر از بچه‌های کانون فرزند طلاق است اما عزم‌اش را جزم کرده که به محض خروج از کانون به دنبال کارهایی مثل نجاری و مکانیکی که در اینجا آن‌ها را یاد گرفته برود.

فکر می‌کردم پدرم بزرگترین مشکل زندگی‌ ماست و اگر نباشد همه چی درست می‌شود

محسن مددجوی دیگری است که به جرم قتل پدرش در کانون است و فعلاً در بازداشت موقت به سر می‌برد.

17 ساله‌است و چهره آرام و معصومی دارد، آنقدر که وقتی به عنوان قاتل به من معرفی‌اش کردند تا جند دقیقه هضم ماجرا برایم سخت شده بود.

وقتی از او در مورد انگیزه قتل پدرش سؤال کردم، گفت: هیچ وقت خانه‌مان آرامش نداشت، مدام دعوا و جر و بحث داشتیم، همیشه زودتر از بقیه همکلاسی‌هایم به مدرسه می‌رفتم و دیرتر از همه به خانه بر می‌گشتم که از این فضای متشنج دور باشم، هرکاری می‌کردم بیشتر از یک هفته نمی‌توانستم جلوی دعوای پدر و مادرم را بگیرم، هر دوتایشان مقصر بودند اما من فکر می‌کردم پدرم بزرگترین مشکل زندگی‌ ماست و اگر نباشد همه چی درست می‌شود.

وقتی در مورد سایر اعضای خانواده‌اش از او سؤال می‌کنم، می‌گوید: یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که با مادرم در زندان زنان هستند، آن‌ها هم پا به پای من جرم را گردن گرفته‌اند تا من بالای دار نروم.

بغض‌اش را می‌خورد و می‌گوید: هیچ کس نمی‌تواند خودش را جای من بگذارد، شرایط خاصی داشتم که هر روز بدتر می‌شد، من هم مثل خیلی‌های دیگر فکر می‌کردم که زندان برای دیگران است و من هرگز مرتکب هیچ جرمی نمی‌شوم اما وقتی آدم در سن 16 سالگی به ته خط برسد و کاسه صبرش لبریز شود و هیج دوست و آشنایی هم نداشته باشد که کمکش کنند، به اینجا می‌رسد.

محسن بزرگترین آرزوی امشبش را آزادی مادر و خواهرش می‌داند و می‌گوید: امیدورام بتوانم مادرم را راضی کنم که به خاطر من از خودش نگذرد.


این شب‌ها مادرم به دنبال رضایت از خانواده مقتول است

علیرضا جوان دیگری است که در 15 سالگی و در یک درگیری به جرم قتل برادر دوستش به قصاص محکوم شده، سعی می‌کند آرام باشد اما نگاهش سراسر اضطراب و افسوس است.

وقتی از او در مورد حادثه می‌پرسم، می‌گوید: ما در محله‌ای زندگی می‌کردیم که از یک طرف چاقو داشتن بزرگی می‌آورد و از یک طرف دیگر باید همیشه برای دفاع از خودت یک تیزی به همراه داشتی، آن روز هم وقتی درگیری پیش آمدم چاقو را درآوردم، ضربه را که زدم فکر کردم به دستش خورده اما بعد دیدم از شاهرگش خون می‌‌آید، به سرعت ماشین گرفتم و مقتول را به بیمارستان رساندم اما متأسفانه فایده‌ای نداشت.

وقتی از علیرضا در مورد حس و حال این شب‌هایش می پرسم، گریه‌اش می‌گیرد و می‌گوید: این شب‌ها مادرم به دنبال رضایت از خانواده مقتول است و من هم فقط دعا می‌کنم، بارها توبه کرده‌ام، بارها سر نماز به یاد مقتول افتاده‌ام و برایش دعا خوانده‌ام، مادرم در این مدت خیلی از بین رفته و شکسته شده، از خدا خواستم من زودتر از مادرم بمیرم چون طاقت داغ مادرم را ندارم.
با پدرم اختلاف داشتم به همین خاطر به دوست پسرم گفتم او را بکشد!

هنوز تا مراسم سر گرفتن قرآن فرصت دارم به همین جهت به سمت خوابگاه دختران می‌روم تا ببینم شب قدر در میان دختران شهر زیبا چه حس و حالی دارد.

نرده‌های صورتی رنگ را رد می‌کنم و وارد نمازخانه می‌شوم، حس و حالشان با پسرها فرق دارد، روحیه لطیف‌شان را با شمع‌های کوچکی که روشن کرده‌اند نشان‌ می‌دهند.

مهسای 17 ساله به جرم قتل پدرش در کانون است، وقتی از او علت را جویا می‌شوم می‌گوید: قاتل اصلی من نیستم، با پدرم اختلاف داشتم به همین خاطر به دوست پسرم گفتم او را بکشد!

مهسا ادامه می‌دهد: برایم 5 سال حبس بریده‌اند که یک سال و 5 ماهش گذشته، خیلی پشیمانم و دلم برای پدرم تنگ شده، امشب از خدا خواستم همه را خوشبخت کند و اگر به صلاح‌شان است آزاد شوند.

این مددجو در ادامه می‌گوید: از اینجا که بیرون بروم ادامه تحصیل می‌دهم، می‌خواهم وکالت بخوانم اما به دلیل سابقه‌ای که دارم بعید می‌دانم بشود.


دوست دارم خبرنگار شوم

نسترن 17 ساله هم به جرم مشارکت در سرقت خودرو 6 ماه است که مهمان کانون شده، نگاهم که می‌کند لبخندی می‌زند و می‌گوید: دوست دارم مثل شما خبرنگار بشوم، 6 ماه از حبسم به اضافه 15 میلیون رد مال مانده، دعا کن زودتر آزاد شوم، دعا کن از اینجا که بیرون می‌روم پدر و مادرم من را بخشیده باشند.


از خوابگاه دخترها بیرون می‌آیم، ساعت 3 صبح است که به سمت نمازخانه پسرها می‌روم و می‌بینم که در تاریکی شب با دست‌های پر از خط چاقو و رنگ‌های آبی خالکوبی قرآن را به سر گرفته‌اند و گریه می‌کنند و فریاد می‌زنند: «الهی العفو...»

از کانون که بیرون می‌آیم تنها به یک چیز فکر می‌کنم، انتهای شهر زیبا، زیبا نبود...

اسامی به کار رفته در متن برای حفظ آبروی مددجویان تغییر کرده است.
منبع: فارس
مطالب مرتبط
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار