کد خبر: ۳۳۶۰۳
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۸ 11 May 2015
فرش قرمز زيرپاي جماعت «خمار»

هر بار آسان تر از قبل مي‌شود... آخرين باري که براي خريد «مواد» رفتم 20 دقيقه طول کشيد تا «ساقي»‌ها اعتماد کردند و يک گرم کريستال گذاشتند کف دستم؛ اما اين بار، هم من حرفه‌اي‌تر از قبل خريد کردم و هم آنها رسم تکريم ارباب رجوع را به جا آوردند و سرويس رفت و برگشت دنبالم فرستادند!

انگار فرش قرمز زيرپاي جماعت «خمار» پهن کرده‌اند. به سمت ميدان «سپاد» حرکت مي‌کنم؛ جايي که تقريبا در بيشتر ساعات روز تعدادي موتورسوار آماده‌اند تا معتادان حرفه‌اي و تفريحي را به ساقي‌هاي «اسماعيل‌ آباد» برسانند و آنها را براي مصرف چند وعده مواد مخدر، دست پر بازگردانند.

در انتهاي بولوار خيام، کمي مانده به ميدان از خودرو پياده مي‌شوم، قدم زنان به سمت ميدان حرکت مي‌کنم. وسط ميدان، 5 موتور‌سوار با موتورسيکلت‌هاي طرح هوندا چشم انتظارند تا مسافران خود را به مسيري مشخص برسانند. اما در چهار طرف ميدان ، تعداد زيادي تاکسي‌ و مسافرکش‌ شخصي در تردد هستند و هر مسافري که حاشيه خيابان مي‌ايستد، بدون کمترين توقف با يکي از خودروهاي عبوري راهي مسيرش مي‌شود. با اين اوصاف و با وجود ازدحام هميشگي اين ميدان، باز هم حضور اين موتورسوارها کمي جلب توجه مي‌کند.مشاهدات اوليه‌ام که تمام مي‌شود، در گوشه‌اي از ميدان به گونه‌اي که حضورم خيلي هم جلب توجه نکند، چشم انتظار مي‌مانم تا ببينم چه تيپ مشتري‌هايي مسافر اين موتورها مي‌شوند.

انتظارم خيلي طول نمي‌کشد و جواني کوتاه قد که سرتا پا سفيد پوشيده و موهاي بلندش را از پشت بسته است، به موتورسوارها نزديک مي‌شود و بعد از رد و بدل کردن يکي دو جمله سوار شده و با يکي از موتورسوارها راهي مي‌شود. ميدان را دور مي‌زند و در مسير اسماعيل‌‌آباد حرکت مي‌کند. در فاصله يکي دو دقيقه بعد مشتري دوم که صورت کبود اعتيادش را آشکارتر کرده است، از راه مي‌رسد و با يکي ديگر از موتورسوارها به همان مسير مي‌رود. فکر مي‌کنم زمينه براي رفتن من هم مساعد است! کمي به موتورسوارها نزديک مي‌شوم. يکي از آنها در حالي که با پارچه اي سرش را بسته، با اشاره سر به من مي‌فهماند که نوبتش رسيده و در خدمت است!

جلوتر مي‌روم و سريع پشت ترک موتور مي‌نشينم. هندل مي‌زند و حرکت مي‌کنيم. بدون اينکه مسير را از من بپرسد همان مسير دو موتورسوار قبلي را ادامه مي‌دهد. براي اينکه زمينه را براي گفت وگو فراهم کنم، دستم را روي شانه چپش مي‌گذارم و سرم را به سمت راست مي‌چرخانم و با کمي احتياط مي‌گويم: «داداش چيز مي‌خوام». مرد که چين و چروک‌هاي صورتش بيشتر از 50 سال نشان مي‌دهد ، مي‌گويد: «هر چي بخواهي هست. شما چي مي‌خواهي؟»

خيالم آرام‌تر شده که شک و شبهه‌اي به من ندارد. مي‌گويم: بي‌زحمت برويد اسماعيل‌آباد مقداري ترياک خوب مي خواهم براي يکي از پيرمردهاي اقوام که بيمار است و از شهرستان آمده مشهد. خيلي درد دارد و براي تسکينش لازم است.

بي‌خيالِ اينکه دليل آمدنم چيست، مي‌گويد: هست داداش، مثقالي 20 تومان. خيلي هم جنسش خوب است. مي‌برمت جايي که بهترين ترياک را بخري...

جري‌تر مي‌شوم و اين بار مي‌پرسم: کريستال خوب هم هست؟

بله که هست. الآن گرمي 40 تومان است. «شيشه» هم گرمي 55 تومان. براي اينکه خيلي هم به ناشي بودنم پي نبرد، مي‌گويم: چقدر گران؟ و مي‌گويد: دو هفته بود در بازار ناياب شده بود بعد هم گرانش کردند. معلوم بود نيتشان گران کردن بوده.

بحث را عوض مي‌کنم تا ببينم از اوضاع و احوالش راضي هست يا نه: عمو جان نمي‌ترسي دور ميدان پليس از راه برسد و مشکلي برايت ايجاد کند؟

پيرمرد که انگار سفره دلش باز شده مي‌گويد: خب مأمورها اذيت که مي‌کنند. اما همه جور خلاف اينجا هست. همه که مثل ما نيستند سرشان به کار خودشان باشد و به کسي کار نداشته باشند! بعضي ها اينجا موتور دزدي مي آورند. همين چند روز قبل اينجا چند تا موتور دزد گرفتند و حالا هم کار براي ما که مي‌خواهيم يک لقمه نان براي زن و بچه‌مان ببريم سخت‌تر شده.

اگر بيشتر هم بخواهم هست؟ مثلا نيم کيلو؟

بله، شما اراده کنيد اينجا همه چيز پيدا مي‌شود. جايي مي‌برمت که جنس خوب بدهند دستت. حالا بيا يک 12 و نيم گرمي ببر، مي‌شود 38 هزار تومان.

نه الآن خيلي پول همراهم نيست.

راستي ارزان‌تر هم ‌مي‌فروشند؟

بله، خودم برايت تخفيف مي‌گيرم. مشتري دائم که بشوي راه مي‌آيند. يکي هست توي همين مسير بولوار بهمن. فقط ترياک و شيره مي‌فروشد. بعد از ظهر ساعت 2 به بعد. يک مغازه بقالي است که دو نفر هستند. شبي تا 150 نفر مشتري دارند.

چقدر فروش دارند؟

حساب کن ديگر از 10 هزار تومان کمتر نمي‌‌فروشند. ممکن است مشتري‌هايي باشند که چند مثقال هم بخرند. از تمام نقاط شهر براي خريد مي‌آيند آنجا.

(با خودم حساب که مي‌کنم مي‌بينم کمترين رقمي که در يک شب کاسب باشند ، يک و نيم ميليون تومان است.)

بعد از عبور از منطقه گردشگري و مجموعه‌هاي تجاري لوکسش، به روستاي اسماعيل آباد مي‌رسيم. همان روستايي که اواخر اسفند ماه طرح جمع آوري معتادان با کلي سر و صدا در آن اجرا شد. حالا دست‌ اندازهاي آسفالت‌هاي شکسته و کوچه‌هاي خاکي، حرکت موتورسيکلت را آرام‌تر کرده است. از چند کوچه عبور مي‌کنيم و بعد چند پيچ چپ و راست، مقابل يک ميوه فروشي ترمز مي‌زند و موتورش را خاموش مي‌کند. پياده مي‌شويم و داخل مغازه‌ مي‌‌رويم که تمام روشنايي‌اش فقط يک لامپ کم مصرف است و فقط 4، 5 سبد ميوه دارد و باقي سبدهاي ميوه هم خالي است.

از شواهد هم پيداست اين مغازه رنگ و رو رفته‌ بيشتر پوششي است براي فروش مواد. فروشنده را که نگاه مي‌کنم جواني سبزه، باريک و کشيده است. با موهايي کوتاه که زلفش را به سمت بالا شانه کرده. همان حرف‌هايي که براي توجيه خريد به راننده موتور سيکلت گفته‌ام به او هم مي‌زنم؛ اينکه يکي از اقوام مريض است و ...

موتورسوار با همان کلام بازاري خود مي‌گويد: سلام دايي! خوبي؟ اين داداش يک مثقال ترياک مي‌خواهد. اگر خوب بود باز هم مي آيد. و دوباره رو به من مي‌گويد: مطمئن باش جنسش خوب است.

مي‌گويم: همان يک مثقال را بده که 20 تومان مي‌شود.

موتورسوار مي‌دود ميان حرفم و براي بازار گرمي مي‌گويد: کمتر هم حساب مي‌کند. من مشتري که مي آورم اينجا با اين حساب که من را مي‌شناسد، کمتر پول مي‌گيرد.

ميوه فروش بدون اينکه حرفي بزند راهش را مي‌کشد و براي آوردن جنس از مغازه خارج مي‌شود. موتورسوار ادامه مي‌دهد: اينها جنس بد دست کسي نمي‌دهند. مطمئن باش.

با دست به خانه‌هاي ابتدا تا انتهاي کوچه اشاره مي‌کند و مي‌گويد: اينها همه تا آن پايين کوچه خلاف مي‌کنند. تمام خانه‌هايي که مي‌بيني مواد مي‌فروشند. ترياک، سه دود (کريستال)، شيشه، هر چه بخواهي.

مي‌گويم: من خودم نگران شما مي‌شوم که اين مسير پرخطر را مي‌رويد و مي‌آييد. نگران نيستيد؟ خطري برايتان اتفاق نيفتاده؟ چون من خودم با ترس و لرز با شما آمدم.

پوزخندي مي‌زند و مي‌گويد: چرا خطر که خيلي هم دارد. ممکن است همين الآن که بر مي‌گرديم جلوي راهمان را بگيرند و جنس را که از شما مي‌گيرند، پاي من هم گير است.

«پيش آمده که براي شما يا همکارانتان مشکلي ايجاد شود؟»

کمي فکر مي‌کند و مي‌گويد: بله خيلي. يک شب مسافر مي‌برديم عبدالمطلب مأمورها به مسافرم که قيافه‌اش تابلو بود، شک کردند. يک گرم کريستال داشت اما چيزي گير مأمورها نيامد. طرف خيلي وارد بود و مواد را گذاشته بود زير زبانش.

دور و بر شما الآن مأمور نيست؟

مي‌گويد: بعضي‌ها «راپرت» مي‌دهند و مأمور با ماشين يا حتي لباس شخصي مي‌آيد توي قلعه (روستاي اسماعيل‌آباد) مخبر دارند و مي‌دانند چه کساني چه موادي مي‌فروشند. اما اکثر اوقات چيزي گيرشان نمي‌آيد. اينجا مواد فروش‌ها خيلي حرفه‌اي هستند.

اصلا اين کار برايت صرفه هم دارد؟

نه عمو جان. روزي 40 هزار تومان گيرم مي‌آيد. تازه امروز هم مشتري زياد بود. مي‌برمشان قلعه بالا دو تومان يا سه تومان کرايه مي‌گيريم. حرف‌هايمان که اينجا مي‌رسد، سر و کله ميوه فروش هم پيدا مي‌شود. يک بسته کوچک را مي‌گذارد کف دستم و مي‌رود پشت دخل مغازه‌اش. نگاهي به بسته مي‌اندازم. بسته‌اي پلاستيکي که به اندازه دو بند انگشت است و داخل پلاستيک پيچيده و گره زده شده.

مي‌گويم: حالا از کيفيتش مطمئن باشم و ميوه فروش مي‌گويد: خاطرت جمع، لب‌ها را هم نمي‌سوزاند.

چقدر شد؟

18 تومان.

مي‌گويم: اگر راضي بود از کيفيتش، باز هم مي‌توانم براي خريد به شما مراجعه کنم؟ مثلا 100 يا 250 گرم؟

ميوه فروش با بي‌ميلي مي‌گويد: حالا شما بيا ببينيم چه مي‌شود.

دو اسکناس 10 هزار توماني به او مي‌دهم و از داخل دخلش يک اسکناس دو هزار توماني به من مي‌دهد. تشکر مي‌کنيم و از مغازه مي‌آييم بيرون. سوار موتور مي‌شويم تا همان راه را دوباره برگرديم. حرکت که مي‌کنيم مي‌گويد: اين قلعه همش دست‌انداز است. موتورم دائم خراب است و پول درست کردنش را هم ندارم.

انگار که چيزي يادش آمده باشد، مي‌گويد: اينجا کلاهبردار هم زياد است.

بعضي موتورسوارها مي‌گويند بمان تا برويم برايت جنس بياوريم بعد هم پول را مي‌گيرند و بر نمي‌گردند. من خودم 20، 30 نفر مشتري دارم که از خانه‌هايشان تماس مي‌گيرند و برايشان جنس مي‌برم. همه هم به من اعتماد دارند.

اگر دفعه بعد هم خواستم با شما بيايم، مشکلي نيست؟

مي‌گويد: نه وقتي آمدي بگو با من حساب داري و مي‌خواهي با من بروي.

خانه خودت کجاست عمو؟

ما در بهمن خواجه‌ربيع هستيم. شغلمان خطرناک است. قبلا بنّا بودم و روزي 100 تا 150 هزار تومان بنايي مي‌کردم. اما حالا در نهايت شبي 40 تا 50 هزار تومان گيرم مي‌آيد.

بقيه همکارانت چطور؟

همه رقم داخلشان پيدا مي‌شود. بعضي‌هايشان تمام عيار خلاف هستند. بعضي‌ها هم از زور بيکاري مي‌آيند اينجا.

خانواده‌ات از کاري که مي‌کني شاکي نيستند؟

چرا، خانمم خيلي شکايت دارد. اما خب چاره‌اي ندارم. شب که مي‌خواهم بروم خانه بايد پول ببرم و خانه هم خرج دارد.

در حالي که به ميدان رسيده‌ايم، گوشه خلوتي توقف مي‌کند. مي‌گويم: بهتر نيست به کار سابقت برگردي؟ مي‌گويد: اگر کار و بار بهتر شود بر مي‌گردم اما بقيه موتور سوارها چي؟

مانده‌ام چه جوابي به اين سوالش بدهم. مي‌پرسم: عمو جان چقدر بدهم خدمت شما و مي‌گويد: همه سه هزار تومان مي‌دهند. دو تومان هم که برايت کم کردم، حلالت باشد!

کرايه را مي‌دهم و مي‌گويد: دفعه بعد هم بيا پيش خودم آقا مهندس!

مهدي عسکري

برچسب ها: مواد مخدر
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار