به بهانه سفر هیأت دولت به فارس
در ادامه سلسله مطالب شیخ اجل و دنیای امروز،در این قسمت به نصایح سعدی خطاب به صاحب منصبان و حکام می پردازیم.آنجا که سعدی برآن است که اگر قصد نصيحت پادشاهي را داريم، باید به او يادآوري كنیم كه او بندۀ‌ خدا و موجودی محدود و محکوم به فناست...
کد خبر: ۲۹۰۴۸
تاریخ انتشار: ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۷ 28 April 2015
تابناک فارس به قلم دکتر بهادر باقری (دانشیار زبان و ادبیات پارسی دانشگاه خوارزمی تهران) می نویسد:

نصیحت صادقانه و واقع گرایانۀ پادشاه

سعدی برآن است که اگر قصد نصيحت پادشاهي را داريم، باید به او يادآوري كنیم كه او بندۀ‌ خدا و موجودی محدود و محکوم به فناست تا از این منظر به خود و قدرتش بنگرد و خدا و مرگ را از یاد نبرد.

هزار سال نگويم بقاى عمر تو باد*

كه اين مبالغه، دانم ز عقل نشمارى*

همين سعادت و توفيق بر مزيدت باد*

كه حق گزارى و بى‏حق كسى نيازارى*

(همان: 990)

سعدي مي‌گويد: از خدا مي‌خواهم كه به تو توفيق دهد كه حق را رعايت كني، به ناحق عمل نكني، خون كسي را نريزي و به كسي ستم نكني. البته نباید از نظر دور داشت که هم سعدي درايت و شجاعت بسياري داشته است كه در آن زمان، چنين شجاعانه و بی تکلف با پادشاهان وقت خود سخن مي‌گفته و از بالا به آنان مي‌نگريسته و پدرانه، آنان را نصيحت می كرده است و هم حاکمان، تا اندازه ای نصیحت پذیر بوده اند و شاعر را بدین دلیل، توبیخ نمی کرده اند.

نه هركس حق تواند گفت گستاخ*

سخن مُلكى است سعدى را مسلم*

(همان: 972)

او خود را برتر از پادشاه مي‌داند و معتقد است كه پادشاه ملك سخن است و از آن جایگاه حاکمان را نصيحت مي‌كند.

ضرورت شناخت دوست و دشمن

حاكم بايد دوست و دشمن خود را به خوبي تشخيص دهد. دوستان را در زمرۀ دشمنان نبرد و دشمنان را در زمرۀ دوستان نشمارد. هنر مدیریت صحیح و عالمانه، تبدیل دشمن به دوست است نه عکس آن.

شنيدم كه داراى فرخ تبار*

ز لشكر جدا ماند روز شكار*

دوان آمدش گله‏بانى به پيش*

به دل گفت داراى فرخنده كيش*

مگر دشمن است اين كه آمد به جنگ*

ز دورش بدوزم به تير خدنگ*

بگفت اى خداوند ايران و تور*

كه چشم بد از روزگار تو دور*

من آنم كه اسبان شه پرورم*

به خدمت بدين مرغزار اندرم*

نگهبان مرعى بخنديد و گفت*

نصيحت ز مُنعم نبايد نهفت*

نه تدبير محمود و راى نكوست*

كه دشمن نداند شهنشه ز دوست*

چنان است در مهترى شرط زيست*

كه هر كهترى را بدانى كه كيست*

(همان: 328)

مدارا و مروت و پرهیز از خشونت

سعدي بارها ما را به مدارا، آشتي و صلح طلبی دعوت مي‌كند و معتقد است که اگر مدارا کارگر نشد و راهی جز جنگ نبود، باید مردانه جنگید:

«تا كار به زر برآيد، جان در خطر افكندن نشايد.» عرب گويد: آخرُ الحيلِ السَّيف.

چو دست از همه حيلتى در گسست*

حلال است بردن به شمشير دست*

(همان: 350)

همى تا برآيد به تدبير كار*

مداراى دشمن به از كارزار*

چو نتوان عدو را به قوت شكست*

به نعمت ببايد در فتنه بست*

عدو را به جاى خسك، زر بريز*

كه احسان كنَد كُند، دندان تيز*

(همان: 349)

«فريدون گفت نقاشان چين را*

كه پيرامون خرگاهش بدوزند*

بدان را نيك دار اى مرد هشيار*

كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند*

(همان: 299)

شاه یا حاكم بايد اهل مدارا و سعۀ صدر باشد؛ چنان‌كه حافظ فرموده است:

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است*

با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا*

(حافظ، 1369: 198)

و چه قدر اين جملات و اشعار شیخ اجل، حکیمانه، جاودانه و زيباست!:آآآ

دو كس دشمن ملك و دين‏اند، پادشاه بى‏حلم و زاهد بى‏علم.

بر سر ملك مباد آن ملك فرمانده*

كه خدا را نبود بندۀ فرمانبردار*

(همان: 277)

مزن تا توانى بر ابرو گره*

كه دشمن اگر چه زبون، دوست به*

اگر پيل زورى وگر شير چنگ*

به نزديك من، صلح بهتر كه جنگ*

(همان: 349)

همى تا برآيد به تدبير، كار*

مداراى دشمن، به از كارزار*

(همان: 349)

کاش مسئولان و کارگزاران در هر زمان و هرجا، این قصیدۀ شگفت و والای افصح المتکلمین را آویزۀ گوش دل خود کنند و بدان بیندیشند و عمل کنند،

بس بگرديد و بگردد روزگار*

دل به دنيا در نبندد هوشيار*

اى كه دستت مى‏رسد، كارى بكن*

پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار*

اين كه در شهنامه‏ها آورده‏اند*

رستم و رويينه تن اسفنديار*

تا بدانند اين خداوندان ملك*

كز بسى خلق است دنيا يادگار*

اين همه رفتند و ماى شوخ چشم*

هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار*

دير و زود اين شكل و شخص نازنين*

خاك خواهد بودن و خاكش غبار*

اين همه هيچ است، چون مى‏بگذرد*

تخت و بخت و امر و نهى و گير و دار*

نام نيكو گر بماند ز آدمى*

به كز او ماند سراى زرنگار*

سال ديگر را كه مى‏داند حساب*

يا كجا رفت آن كه با ما بود پار؟*

گنج خواهى، در طلب رنجى ببر*

خرمنى مى‏بايدت، تخمى بكار*

چون خداوندت بزرگى داد و حكم*

خرده از خردان مسكين درگذار*

(همان: 5ـ964)

در حماسه یونانی ايلياد سرودۀ هومر مي‌بینیم هنگامي كه هكتور قهرمان تروا كشته مي‌شود، آشيل قهرمان یونان، جنازةۀ او را به ارّابه مي‌بندد و بيست شبانه‌روز دور قلعه مي‌چرخاند، به جنازۀ وي بي‌حرمتي مي‌كند و دل پدر پیرش پریام را مي‌شكند. حال ببينيم سعدي در خصوص دشمن و نوع درست رفتار با او چه مي‌گويد:

«كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد و گفت: شنيدم كه فلان دشمن تو را خداي عزوجل برداشت. گفت: هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت؟

اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست*

كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست*

(همان: 68)

«به هلاك دشمن كسي شادماني كند كه از هلاك خويش ايمن باشد.» (سعدي، 1384: 833)

اي دوست بر جنازۀ دشمن چو بگذري*

شادي مكن كه بر تو همين ماجرا رود*

(همان: 681)

صبر و بردباری شاهان

حاكم بايد شكيبا باشد. مهار نفس خود را به سادگی از کف ننهد و حكم عجولانه و از سر خشم و غضب صادر نكند.

خداوند فرمان و راى و شكوه*

ز غوغاى مردم نگردد ستوه*

سر پر غرور از تحمل تهى*

حرامش بود تاج شاهنشهى*

چو خشم آيدت بر گناه كسي*

تأمل كنش در عقوبت بسي*

(سعدي، 1385: 326)

و در ادامه مي‌گويد:

كه سهل است لعل بدخشان شكست*

شكسته نشايد دگرباره بست*

(همان: 320)

صواب است پيش از كُشش بند كرد*

كه نتوان سركشته پيوند كرد*

(همان: 326)

دست بالاي دست بسيار است

اگر هر قدرتمندی بداند و باور کند که قدرت مطلقه نیست و زورمند تر از وی نیز پیدا می شود، دست تطاول نمی گشاید و حد خود را رعایت می کند.

به خردى دَرَم زور سرپنجه بود*

دل زيردستان ز من رنجه بود*

بخوردم يكى مشت زورآوران*

نكردم دگر زور بر لاغران*

غم زيردستان بخور زينهار!*

بترس از زبردستي روزگار*

نمي‌ترسي اي گرگك كم خرد*

كه روزي پلنگيت بر هم درد؟*

(همان: 339)

و در گلستان مي‌فرمايد:

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت*

تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت*

پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد*

در گردن او بماند و بر ما بگذشت*

(همان: 61)

هم چنان در فكر آن بيتم كه گفت*

پيل‏بانى بر لبِ درياى نيل*

زير پايت گر بدانى حال مور*

هم‌چو حال توست زير پاى پيل*

(همان: 50)

خوب است انسان حاکم و قدرتمند، گاهي خود را در جايگاه طرف مقابل یا زیردست خود بگذارد و با خود بیندیشد که اگر من جاي او بودم و بر من اين ستم مي‌شد، چه حالي داشتم و باید چه می کردم.

به بازوان توانا و قوّت سر دست*

خطاست پنجۀ مسكين ناتوان بشكست*

هر آن كه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت*

دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست*

ز گوش، پنبه برون آر و داد خلق بده*

وگر تو مى‏ندهى داد، روز دادى هست*

(همان: 31)

اى زبر دستِ زير دست آزار*

گرم تا كى بماند اين بازار؟*

به چه كار آيدت جهاندارى؟*

مردنت به، كه مردم آزارى*

(همان: 32)

مردم، پیرو حاکمانند

سعدی بر آن است که «الناس علي دين ملوكهم» مردم، شکل پادشاه خود را مي‌گيرند. اگر او مظهر خرد و بزرگواری باشد، مردم نیز چنان می شوند و اگر عکس این باشد، مردم نیز رو به انحطاط اخلاقی و رفتاری خواهند رفت:

اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى*

برآورند غلامان او درخت از بيخ*

(همان: 46)

حل مشکلات مردم

حاکم باید به فكر مرد باشد، درد آنها را بفهمد، مشكلاتشان را دريابد و در حد توان به گره گشایی از کار فرو بستۀ آنان همت گمارد.

شنيدم كه در وقت نزع روان*

به هرمز چنين گفت نوشيروان*

كه خاطر نگهدارِ درويش باش*

نه در بند آسايش خويش باش*

نياسايد اندر ديار تو كس*

چو آسايش خويش جويى و بس*

(همان: 317)

اگر ممالك روى زمين به دست آرى*

وز آسمان بربايى كلاه جبّارى*

وگر خزاين قارون و ملك جم دارى*

نيرزد آن كه وجودى ز خود بيازارى*

(همان: 1108)

چراغي كه بيوه زني برفروخت*

بسي ديده باشي كه شهري بسوخت*

(همان: 318)

و باید از نفرین و نالۀ مستمندان و مظلومان هراس داشت و پیش از آن دادگری و مشگل گشایی کرد. آه دل بيوه‌زنی، شهری را به آتش مي‌كشد و نالۀ يتيمی، عرش الهي را به لرزه درمي‌آورد.

اگر زيردستي برآيد ز پاي*

حذر كن ز ناليدنش بر خداي*

(همان: 310)

دنيا نيرزد آن كه پريشان كنى دلى*

زنهار بد مكن كه نكرده ا‌ست عاقلى*

(همان: 993)

رعایت حرمت پیران و بهره بردن از تجربۀ آنان

سعدی، شاه را اندرز می دهد که قدر پيران را بداند و حرمتشان را از یاد نبرد، چرا كه آنان عمري به اقليم و كشور خود خدمت كرده‌اند و گنجینه ای از تجربه و حکمتند.

قديمان خود را بيفزاى قدر*

كه هرگز نيايد ز پرورده غدر*

چو خدمتگزاريت گردد كهن*

حق ساليانش فرامُش مكن*

گر او را هَرَم دست خدمت ببست*

تو را بر كرم هم چنان دست هست*

(همان: 319)

رعایت حق خانوادۀ مجرمان و محکومان

او معتقد است که اگر مجرمی یا محکومی، مجازات شد، نباید خانوادۀ وی نیز مجازات و تنبیه شوند. خانوادۀ او بي‌گناهند و نبايد تاوان اشتباه یا عصیان وی را بپردازند و از توجه و رسیدگی حكومت محروم شوند.

نه بر حكم شرع، آب خوردن خطاست*

وگر خون به فتوى بريزى، رواست*

وگر دانى اندر تبارش كسان*

بر ايشان ببخشاى و راحت رسان*

گنه بود مرد ستمكاره را*

چه تاوان زن و طفل بيچاره را؟*

(همان: 326)

انتقاد پذیری

سعدي به ما مي‌آموزد که از انتقاد نهراسيم و از آن استقبال كنيم. خود را عقل کل ندانیم. منتقدان را گرامي بداريم. نصيحت خيرخواهانه و سازندۀ آن‌ها را بشنويم و بدان عمل کنیم.

از صحبت دوستى به رنجم*

كاخلاق بدم، حسن نمايد*

(همان: 188)

چشم بدانديش كه بر كنده باد*

عيب نمايد هنرش در نظر*

ور هنرى دارى و هفتاد عيب*

دوست نبيند بجز آن يك هنر*

البته لازم است که به صداقت و خیرخواهی منتقد اطمینان داشت، چرا که بداندیش و حسود و منفی نگر، نه تنها فقط عیب ها و ایراد ها را می بیند، بلکه، خوبی ها را هم عیب و کاستی می پندارد. از سوی دیگر چنان که حضرت علي(ع) مي‌فرمايد: «حبك لِشَي‌ء يعمي و يصم». عشق به چيزي، تو را كور و كر مي‌كند. كسي كه تو را دوست دارد، نمي‌تواند عيب تو را ببيند و حتي عيب‌هاي تو را حسن و کمال مي‌بيند. كساني بايد باشند كه تو را دوست نداشته باشند و مخالف تو باشند تا بدون تعارف و تکلف و ترس، عيب‌هاي تو را ببينند و به تو گوشزد كنند.

از صحبت دوستى به رنجم*

كاخلاق بدم حسن نمايد*

عيبم هنر و كمال بيند*

خارم گل و ياسمن نمايد*

كو دشمن شوخ چشم ناپاك؟*

تا عيب مرا به من نمايد*

(همان: 188)

آيين برادرىّ و شرط يارى*

آن نيست كه عيب من هنر پندارى*

آن است كه گر خلاف شايسته روم*

از غايت دوستيم، دشمن دارى*

(سعدي، 1384: 796)

به اين جمله از رسالۀ نصيحة الملوك دقت كنيم:

«دوستدار حقيقي آن است كه عيب تو را در روي تو بگويد تا دشخوارت آيد و از آن بگردي و از قفاي تو بپوشد تا بدنام نشوي». (همان: 1170) «عيب خود از دوستان مپرس كه بپوشانند، تفحص كن كه دشمنان چه مي‌گويند». (همان: 1175)

پس شایسته این است که در آيينۀ وجود دشمنان، عيب‌هاي خود را ببينیم و قدر انتقادهای آنان را بدانیم. اما رعايت انصاف در نقد ضروری است. در بوستان آمده است كه شخصي شيطان را به خواب مي‌بيند، در هیات فرشته ای زيبا، جذاب و دوست داشتني:

ندانم كجا ديده‏ام در كتاب*

كه ابليس را ديد شخصى به خواب*

به بالا صنوبر، به ديدن چو حور*

چو خورشيدش از چهره مى‏تافت نور*

فرا رفت و گفت اى عجب اين تويى؟*

فرشته نباشد بدين نيكويى*

تو كاين روى دارى به حسن قمر*

چرا در جهانى به زشتى سمر*

چرا نقشبندت در ايوان شاه*

دژم روى كرده‌ست و زشت و تباه*

شنيد اين سخن بخت برگشته ديو*

به زارى برآورد بانگ و غريو*

كه اي نيكبخت اين نه شكل من است*

وليكن قلم در كف دشمن است*

چو انداختم بيخشان از بهشت*

كنونم ز كين مي‌نگارند زشت*

(همان: 324)

داشتن انصاف در نقد بسيار مهم است و اگر نقدي را ديديم اول بدانيم كه منتقد كيست. آيا از سر عشق و ارادت سخن مي‌گويد، يا نفرت و منفی نگری و يا واقع‌بيني و انصاف؟
پایان قسمت دوم
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار