به گزارش تابناک به نقل از
فارس، در میان حوادث تاریخ اسلام، حادثه شهادت حضرت سیدالشهدا علیهالسلام و
اصحاب پاک ایشان از اهمیت ویژهای برخوردار است. نوشتاری که در ادامه
میخوانید برگرفته از کتاب «معالم المدرستین» علامه سیدمرتضی عسکری؛ مورخ و
صاحبنظر برجسته تاریخ اسلام است که از منابع دست اول و استنادات بیشمار
به منابع اهل سنت به رشته تحریر درآمده است.
عمربنسعد، عصر پنجشنبه، نهم محرم، فرمان حمله را صادر کرد و بانگ آورد: «ای سپاه خدا، سوار شوید و شادمان باشید.»
آنگاه،
به خیمهگاه حسین (ع) هجوم آورد. زینب (س) با شنیدن شیهه اسبان، نزد
برادر آمد و حسین (ع) را که در حالت نشسته به خوابی سبک رفته بود، بیدار
کرد و گفت: «برادر! این سر و صداها را که هر لحظه نزدیکتر میشود،
نمیشنوی؟» حسین (ع) سر برداشت و گفت: «من، رسول خدا را در خواب دیدم که
به من فرمود: تو به سوی ما میآیی، زینب (س) که این را شنید، به صورت خود
لطمه زد و گفت: «ای وای بر من!» حسین (ع) گفت: «وای بر تو مباد ای خواهر!
آرام باش. رحمت خدای رحمان بر تو باد.» و عباسبنعلی (ع) گفت: «برادر!
سپاه دشمن سر رسیدند.» و امام (ع) برخاست و فرمود: «عباس برادر! فدایت
شوم، سوار شو و مقابلشان بایست و به آنها بگو: شما را چه شده؟ چه اتفاقی
افتاده؟ چرا به حرکت در آمدید؟»
عباس (ع) با حدود بیست نفر سوار، از
جمله زهیربنقین و حبیببن مظاهر آمد و مقابل آنها ایستاد و گفت: «چه
حادثهای پیش آمده؟ چه میخواهید؟» آنها گفتند: «فرمان امیر رسیده که به
شما پیشنهاد کنیم یا تسلیم حکم او شوید یا تسلیمتان میکنیم.»
عباس
(ع) گفت:«عجله نکنید تا نزد ابیعبدالله بروم و پیام شما را به او برسانم»
آنها ایستادند و گفتند: «برو و پیام را به او برسان و پاسخش را برای ما
بیاور.» عباس (ع) رفت تا خبر را به حسین (ع) برساند و همراهان او ایستادند
تا با آن قوم گفتوگو کنند.
حبیببنمظاهر به زهیر گفت: «اگر
میخواهی با آنها حرف بزن وگرنه من شروع میکنم.» زهیر گفت: «چون تو شروع
کردی، ادمه بده.» حبیب به آنها گفت: «آگاه باشید! به خدا قسم مردمی که ذریه
و عترت و اهل بیت پیامبر خدا (ص) و بندگان صالح و کسانی که بسیار خدا ذکر
میکنند و شب زندهداران این امت را بکشند، فردای قیامت که بر خدا وارد
میشوند، نزد خدا خیلی بد مردمی خواهند بود.»
عزرةبنقیس به او
گفت: «تو تا میتوانی، خودت را پاک جلوه میدهی.» زهیر در پاسخش گفت:
«عزرة، خداوند او را پاک و هدایت کرده ای عزرة، از خدا بترس که من خیرخواه
تو هستم ای عزرة، به خدا قسمت میدهم که مبادا از کسانی باشی که در کشتن
جانهای پاک، مددکار ضلال و گمراهی میشوند.» عزرة گفت: «زهیر، تو از نظر
ما از شیعیان این خاندان نبودی، تو عثمانی بودی!» زهیر گفت: «آیا تو خود به
اینکه من در این جایگاه از آنان (عثمانیان) بودهام، استدلال نمیکنی؟
آگاه باش، به خدا قسم من هرگز نامهای برای او ننوشتم و هرگز فرستادهای
نزد او نفرستادم و هرگز وعده یاری به او ندادم؛ بلکه این راه، ما را به هم
پیوند داد و چون او را دیدم.
رسول خدا(ص) و جایگاه او در نزد آن
حضرت را به یاد آوردم و برنامه دشمن وی و حزب شما درباره او را فهمیدم و
کمر به یاریاش بستم و در حزبش جای گرفتم و بر آن شدم تا جانم را فدای جانش
کنم، به آن امید که از حق خدا و حق رسول خدا که شما تباهش کردهاید،
پاسداری کنم.»
حسین (ع) مهلت میخواهدراوی
نقل میکند، که عباس (ع) به پیشنهاد عمربنسعد، نزد حسین (ع) آمد و حسین
(ع) به او فرمود: «نزد آنها برگرد و اگر توانستی اقدام آنها را تا فردا به
تأخیر بینداز و امشب را از ما دورشان کن تا شاید (این شب را) برای
پروردگارمان نماز برپا داریم و او را بخوانیم و استغفارش کنیم که خود
میداند من نماز خواندن برای او ، تلاوت قرآن، دعای بسیار و استغفارش را
خیلی دوست دارم.»
عباس (ع) بازگشت و به آنها گفت: «ای قوم،
اباعبدالله از شما میخواهد که امشب را بازگردید تا درباره این موضوع بحث و
بررسی کنید؛ زیرا هیچگونه گفتوگوی از پیش تعیین شدهای، بین شما و او در
این باره انجام نشده است. فردا که شد، انشاءالله با هم دیدار میکنیم و
آنچه را که میخواهید و پیشنهاد میکنید یا میپسندیم و همان کاری را که
میطلبید انجام میدهیم، یا نمیپسندیم و رد میکنیم.»
هدف عباس (ع)
آن بود که دشمن را در آن شب بازگرداند، تا امام (ع) به کارهای خود بپردازد
و سفارشهای لازم را به خانواده خویش بفرماید.
خلاصه، عباس (ع)
خواسته امام (ع) را بیان داشت و عمربنسعد گفت: «ای شمر، نظر تو چیست؟ شمر
گفت: «هر چه تو بگویی، چون فرمانده تویی، و رأی، رأی توست.» عمر گفت:
«تصمیم گرفتهام که (فرمانده) نباشم.» سپس رو به سوی مردم کرد و گفت: «نظر
شما چیست؟» عمروبنحجاج گفت: «سبحانالله! به خدا قسم اگر آنها از اهل دیلم
بودند و این خواسته را از تو داشتند، شایسته بود که خواستهشان را
بپذیری.» و قیسبناشعث گفت: «خواسته آنها را بپذیر که به جانم قسم، صبح
با تو میجنگند.» عمربنسعد گفت: «به خدا قسم اگر میدانستم که چنین کاری
میکنند، همین امشب هم مهلتشان نمیدادم.»
از علیبنالحسین (ع)
روایت شده است که گفت فرستادهای از سوی عمربنسعد نزد ما آمد و گفت: «ما
تا فردا مهلتتان دادیم، اگر تسلیم شدید، شما را به نزد امیر
عبیداللهبنزیاد میفرستیم، و اگر نپذیرفتید، رهایتان نمیکنیم.»