کاپشن کرم رنگِ رنگ و رو رفته‌ای تنش بود که معلوم بود خیلی ساله که همراهش هست. نگاهم رفت پی دست‌هایی که پر از چروک بود چروک‌هایی که هر کدام داستانی داشتند و من هم عاشق شنیدن. گفتم خبرنگارم و نشستم تا داستان بشنوم از یک پدر خاص.
کد خبر: ۱۱۵۱۰۴۰
تاریخ انتشار: ۰۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۲۰:۱۹ 25 January 2024

به گزارش تابناک چهارمحال و بختیاری و به نقل از خبرگزاری فارس| تا دلتان بخواهد همه کوه دیده‌ایم پرصلابت و استوار. خدا خودش گفته: وَأَلْقَى فِى الاَْرْضِ رَوَاسِىَ أَنْ تَمِیدَ بِکُمْ(و در زمین، کوه‌هاى استوارى قرار داد تا شما را نلرزاند).

همه ما یک کوه توی زندگی‌مان داشته‌ایم، پدر. پدر هر چه که باشد، هر چقدر هم ضعیف باشد باز کوه بچه‌هایش است. 

پدرهای خاص و ویژه

دلم می‌خواست به بهانه روز پدر، سراغ پدری بروم و این بار از بابا بنویسم. یک پدر خاص، مدام بالا و پایین می‌کردم تا آدم خاصی پیدا کنم. یکی از همین روزها که خسته و کوفته از کار به خانه برمی‌گشتم. چشمم خورد به کلی بابای خاص. نه یکی نه ۲ تا نزدیک به ۳۰ نفر.

کارگران میدان شهدای شهرکرد

توی سرمای هوا، دور تا دور میدان نشسته بودند. اکثرا کلاه سرشان بود، چندتایی هم تکیه داده بودند و درخت‌های خشک و بدون برگ و به افق خیره شده بودند. 

میدان شهدای شهرکرد محل اجتماع کارگرهای روزمزد است. صبح به صبح که می‌شود قبل از اینکه آفتاب بزند کارگرها سر و کله‌شان پیدا می‌شود. فرقی ندارد وسط تابستان باشیم یا چله زمستان همیشه خدا اینجا هستند.

یادم هست چند سال پیش توی دوران دانشجویی، پنج‌شنبه‌های فلافلی راه انداخته بودیم و برای این بزرگواران ساندویچ درست می‌کردیم. آن روزها هم وقتی می‌دیدمشان همین‌قدر خوب و دوست‌داشتنی بودند. آخ که چقدر این پدرها عزیزند. آخ که چقدر این پدرها باشرف و بامعرفت‌اند. خاص خاص.

تصمیم گرفتم به سراغشان بروم. ماشین که کنار میدان ایستاد، همه بلند شدند و به سرعت به طرف ماشین دویدند. یکی می‌گفت: من همه کار بلدم هم لوله‌کشی هم گچ‌کشی. آن یکی از پنجره سمت شاگرد سرش را نزدیک می‌کرد و می‌گفت: من زمین صاف و بایر را برایتان تبدیل به برج می‌کنم صفر تا صد کار را بلدم.

چهره‌هایی مهربان با هزار و یک داستان‌

چهره‌های آفتاب سوخته و مهربانشان عین ماه می‌درخشید. همه‌شان یک کیسه برنجی داشتند که ابزار کار همراهشان باشد. دوست داشتم آن لحظه یک مهندس ناظر بودم و یکی یکی را سوار می‌کردم تا کاری برایشان دست و پا کنم انگار زبانم نمی‌چرخید که توی چشم‌هایی که مردمک‌شان دو دو می‌زد و منتظر بود نگاه کنم و بگویم خبرنگارم. انگار دلم رضا نبود هیچ کدام را ناامید کنم اما چاره‌ای نبود. دست‌هایم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفت: معذرت می‌خواهم من دنبال کارگر نیستم.

آدم‌های خاص

صدای آه‌ کشیدن‌شان مو به تنم سیخ کرد. یکی‌شان در حالی که از کنار گوشم می‌گذشت گفت: امروز روز هفتم است که کار ندارم چطور به خانه برگردم. قول داده بودم امشب دست پر بروم.

چند باری بالا و پایین کردم، بین پیاده شدن و منصرف شدن از این گزارش مانده بودم. آخر سر پیاده شدم تا وارد جمع‌شان شوم.

یکی یکی با تعجب نگاهم می‌کردند. سخت بود به این همه پدر بگویم جای اینکه به فکر کار و یک لقمه نان حلال باشید بنشینید حرف بزنیم. آخر پدرها جنسشان فرق دارد جای حرف زدن و ناله کردن همه چیز را توی وجود خودشان حل می‌کنند‌. 

استوار مثل کوه

پدرها شاید تا سنین خیلی بالا بغض و ناراحتی‌شان را نشان ندهند اما از درون نابود می‌شوند دقیقا مثل یک خودکار با جلد رنگی مدام می‌نویسی و متوجه نیستی جوهرش در حال تمام شدن است، یک دفعه میان نوشتن تمام می‌شود.

باباهای کارگر

اما دلم هم نمی‌آمد قیدشان را بزنم. چشمم به جای خالی کنار آقایی افتاد. مسن بود این را می‌شد از ریش‌های سفید و چین و چروک پیشانی‌اش فهمید. راهم را کج کردم و کنارش نشستم. سر تا پایم را نگاهی انداخت. منتظر بودم پرخاش کند اما لبخند نشاند گوشه لبش و همان طور که چشم دوخته بود به زمین گفت: اینجا چه می‌کنی باباجان، اینجا که جای تو نیست. هوا هم که سرد است.

نگاهم رفت پی دست‌هایی که پر از چروک بود

کاپشن کرم رنگِ رنگ و رو رفته‌ای تنش بود که معلوم بود خیلی سال است همراهش است. نگاهم رفت پی دست‌هایی که پر از چروک بود، چروک‌هایی که هر کدام داستانی داشتند و من هم عاشق شنیدن. گفتم خبرنگارم و نشستم تا داستان بشنوم از یک پدر خاص.

خندید خیلی بلند، طوری که چند نفر از کارگرها سر چرخاندند تا ببیند چه شده.

- پدر خاص. آره شاید از دید شما من آدم خاصی باشم. پدری که بعد از پنجاه سال زندگی هنوز شرمنده زن و بچشه. 

پدرهایی با شرافت

دختر من هم‌سن و سال شماست. خیلی قشنگه عین یه تیکه ماه. خاستگار هم زیاد دارد. خیلی‌هایشان وقتی می‌آیند و وضع زندگی‌مان را می‌بینند ناپدید می‌شوند. بقیه را هم دخترم دست به سر می‌کند. بهانه می‌آورد که خوشم نیامد اما من پدرم خوب می‌فهمم دل نگران جهیزیه و خرج عروسی است.

از بغض توی صدایش و دست‌هایی که محکم‌تر دسته‌های کیسه برنجی که کیف مخصوص کارگرهاست را فشار می‌دهد، می‌فهمم چقدر سختش است. 

بغضش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد:

آره دخترم، زندگی ما خاص است، خیلی خاص زودتر برو خونه تا سرما نخوردی.

معلوم بود دوست نداشت ادامه دهد، انگار پشت هر کدام از روزهای زندگی‌اش بغضی خفته بود یا زخمی بسته بود که نباید سر باز می‌کرد.

آن‌طرف‌تر چندتایی کارگر دیگر تکیه داده بودند به درخت‌ها و پایه‌های پرچم‌هایی که شهرداری زده بود

پدرهایی که دنبال نان حلال‌اند

نزدیک شدم باز هم همان معرفی و همان خنده‌ها، یکی از بچه مریضش گفت که روی تخت بیمارستان چشم به راهش است گفت و یکی از صاحب‌خانه‌ای که جوابشان کرده است.

چندتایی هم دستشان روی کمر یا پایشان بود و معلوم بود درد دارند اما زندگی بی‌رحم‌تر از آن است که دستشان را بگیرد.

دلی به وسعت دریا

همان‌طور که درگیر شنیدن قصه زندگی این پدرهای خاص بودم ماشینی کنار میدان بوق زد. همگی به سمت ماشین دویدند. مرد داخل ماشین دنبال کارگر بود. منتظر بودم توی سر و کله هم بزنند و چندتایی که نزدیک‌ترند زودتر خودشان را توی ماشین جا بدهند اما یکی داد زد: مصطفی تو بیا سوار شو، تو بچت مریضه تو اولویتی.

آن یکی هم از آن طرف بلند می‌گفت: حسن امروز نوبت تو هستش، یک هفته‌است بیکاری بیا سوار شو‌.

دست‌هایی که بوی نان حلال می‌دهند

دیگر توان دیدن نداشتم، اشک‌هایم بی‌مهابا سرازیر می‌شد. این کارگرها به تمام معنا مرد بودند، عین کوه پرصلابت و دوست‌داشتنی.

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار